{Naa koja aabaaad}

2/18/2003

بعضی وقت ها بدترين اتفاق تو زندگی آدم ها می افته
بعضی وقت ها آدم ها فکر می کنن که اين بدترين اتفاق تو زندگی شون بود که افتاد
بعضی وقت ها آدم ها بخاطر اين اتفاق ها همديگر رو نمی بخشن
بعصی وقت ها اين اتفاق ها می افتن که جلوی اتفاق های بدتر رو بگيرن
بعضی وقت ها آدم ها اين موضوع رو نمی فهمن
بياين همه رو ببخشيم
حتی من رو هم
...

Taylor  ||  3:51 م

2/17/2003

يه غمی تو دلش بود
دلش می خواست اين غم تا ابد باهاش بمونه
دلش می خواست از غصه بيمار بشه
دلش می خواست انقدر غصه بخوره که نگو
اصلاً دلش نمی خواست يه نفر از راه برسه و تسکينش بده
دلش می خواست انقدر گريه کنه که سيل شهر رو خراب کنه و با خودش ببره
همه جا ساکت بود، هنوز هم برف می اومد
شايد احساس آزادی هم می کرد: ديگه رازی نداشت که از بقيه پنهان کنه
امروز شايد همه چيز ديگه تموم شده بود
عشق پنهانی سالهای کودکی به پايان غم انگيزش رسيد.
جدايی...
و من
اميدوارم خالق يکتا، پيوند دهنده ی قلب ها، اون کسی که زندگی رو به نور عشق زيبا کرد، تاريکی جدايی رو هم به نور صبر کم رنگ کنه
...

Taylor  ||  11:28 م

خيلی جالبه که آدم يه روزی ساعت سه ی بعد از ظهر بخوابه و ساعت 4 که پا مي شه ببينه همه جا سفيد شده
و چند روز بعدش ساعت 4 صبح که پامی شه ببينه که بازم همه جا سفيده!!!

Taylor  ||  7:03 ص

 

This page is powered by Blogger. Isn't yours?