{Naa koja aabaaad}

2/09/2003

بستی ميان زکينه کشيدی به غمزه تير
جـانــم فـدايـت، در پــی آزارِکـيستـی؟

Taylor  ||  11:53 م

يـــا رب مـرا يـــاری بـده تا خوب آزارش کــنم
هجرش دهم، زجرش دهم وز غصه بيمارش کنم

Taylor  ||  11:50 م

چرا هر کی که وبلاگ می نويسه يه غمی تو دلش هست!؟

Taylor  ||  3:06 ص

2/07/2003

من نگويم که مرا از قفش آزاد کنيد
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنيد

Taylor  ||  5:10 م

2/04/2003

ای باد...
من به تو می سپارم،
به گوش من هم برسانيد...
و اضطراب هايی در رگ روح...
بدرود...

Taylor  ||  10:18 م

دلم گرفته...خيلی....
من تنهام...
...

Taylor  ||  10:17 م

من نمی تونم چطور شده!
من نمی دونم چرا خوب فکر نمی کنيم؟
من هنوز هيچی نمی دونم!
من واقعا نمی فهمم!
يادتونه چقدر دوست داشتم همه وب لاگ من رو بخونن!؟
پشيمونم! پشيمونم!
نمی گم وب لاگم رو نخونين
ولی پشيمونم!
بياين بيشتر فکر کنيم...
چی بگم!؟

Taylor  ||  10:16 م

چی بگم که گفته هايم در کلام نگنجد، در فهم نيايد، در وهم نبينی...

Taylor  ||  1:37 م

2/03/2003

من اينچند روزه داشتم فکر می کردم تا ببينم بالاخره چی به سرم اومده که اينقدر غمگينم!
ولی بالاخره فهميدم:
من عاشق شدم!!!
عاشق خوبی و سبزی و دوستی!!!
من عاشق هر چی مهر و محبت و زيبايي شدم.
من عاشق شبنم و لاله و سبزه شدم!
تا حالا عاشق شدين!؟
خيلی سخته آدم عاشق باشه و ماه به ماه هم عشقش رو نبينه! نه!؟
اگه تا حالا عاشق نشدين برين بشين تا بفهمين من چی می کشم!!!
به اميد ديدار...

 

This page is powered by Blogger. Isn't yours?