Taylor || 11:55 ص
تاحالا خوب بهش فکر کردي؟
...
سرگردان و حيرانم، در پس لرزش واژه ها: صدا هايی گنگ؛
لحظه های درنگ.
و در اين نزديکی ها باغی است:
باغ لبخند ها...
گلستان بود، سرای ديوان شد
لبخند بود، اشک يتيمان شد
خسته ام، تواند بود و بايد بود ها بس نيست؟
لحظه هامان سنگ شد، [آيا] در آسمانها کس نيست؟
Taylor || 7:28 م
Taylor || 11:30 م
من بعضی وقت ها از خدا دور می شم
بعضی وقت ها خدا از پوست و گوشت و رگ و استخون هم بهم نزديک تر می شه
من يه موقع هايی فکر می کنم بی عقلی کردم
من مطمئن ام که باهوش ترين فرد دنيام!
من بعضی وقت ها به اشتباهاتم پی می برم
من می دونم که اگه يه چيزی رو درست رعايت کنم همه ی کارام بی عيی و نقص می شه
و می دونم خيلی آدم هايی نيستن که از کارام سر در بيارن!!!
من می دونم اگه هی راه نرم و داد نزنم خوش بخت تر می شم!
خيلی وقتها، من خواب دوستهام رو می بينم
من خيلی شاعتهام رو تک و تنها بين يه عالم خوشی و مهربونی می گذرونم
من می دونم بوستان قشنگه: من بوی گل رو حس کردم!
من می دونم.
احتياخ دارم و می خوام
و می دونم سخته که بخواين ولی بدين، می دونم که غير ممکن نيست!
من آدم ها رو دوست دارم: روزی صد بار به مردم بد و بی را می گم!!!
من خستگی رو ئوست ندارم- من با مردم نا آشنام
من هم از بازی کردن لذت می برم- دوستان خوبم، من منتظرم...
Taylor || 9:25 م
چرا هيشه خوشحال نيستيم؟
چرا هيشه عشق نمی ورزيم؟
چرا هميشه خدا رو ياد نمی کنيم؟
چرا هيشه برای يه دوست قديمی که فکر می کنه فراموشش کرديم زنگ نمی زنيم!؟
چرا بعضی وقت ها زير قولمون می زنيم؟
چرا بعضی وقت ها اينقدر دلمون می گيره که حتی نمی تونيم با بهترين دوستامون هم درد دل کنيم؟
چرا بعضی وقت ها اينقدر تنها می شيم که هيچ دوستی نداريم که باهاش درد دل کنيم!؟
چرا بعضی وقت ها فکر می کنيم از زندگی لذت نمی بريم؟
چرا بعضی وقت ها قدر چيزايی رو که داريم نمی دونيم؟
چرا بعضی وقت ها وقتمون رو برای چيزای بيهوده می کشيم؟
چرا بعضی وقت هاعمرمون رو واسه خوندن نوشته هايی که حتی ارزش نگاه کردن هم ندارن تلف می کنيم؟
چرا بعضی وقت ها اين بيت يادمون می ره که:
می کوش به هر ورق که خوانی/ تا معنی آن تمام دانی!؟
Taylor || 12:12 ص