Why fly a kite? Becuase kites are fun! Specially if they are colorful and dynamic. Kite trains
are some of the best kites on the market. They are pretty, they are
inticing and awesome to fly! The best thing is that you dont need a lot
of wind to fly them, that is because they are very light like feathers!
If you haven't flown a kite train you should try one! make it your goal this summer, and rememeber you heard it first form me!!
Kites are so fun to play with and fly! When I was a child, my
favorite thing to do was to go out with other children in our neighborhood and fly our kites. Some were more colorful and dynamic than others but my new Kite train
beats them all in beauty! It is extremely light and easy to fly! it is so pretty and unbelievably awesome to fly! even when there is not a lot
of wind, these kites fly like a charm, because they are very light!
The
design of kite trains is that they divide the weight of the entire thing
among several individual kites, all of which pull the remaining
weight. The lighter a kite, the higher it flies, and how
much lighter can it get? What is more, you will
enjoy it so much that it will rejuvinate you for years to come! yes,
years to come!! All the kids should have the joy of being able to fly a kite! right? Why wouldnt you let the kid in you do the same!? let the child in you fly a kite train and you will never wanna grow up! If you haven't flown a kite before, I suggest giving a kite train a try! This will be the best thing you have ever experienced, or it will be pretty up there!
you will fall in love the moment you fly a kite train, trust me! furthermore, the summer is coming, so the next time you are out, rememebr to get yourself a kite and fly it like a child next week!
دوستانِ من، سلام
اينجا پايان اين دفتره
با اين نوشته از همتون خدا حافظی می کنم، تا بعد!
بر همتون دعا می کنم،
شما هم واسه من دعا کنين، خيلی محتاجم.
مگر صاحبدلی روزی به رحمت کند در حال درويشان دعائی
خدا حافظ همگی...
بيــــاراستم دفــتری سودمنــــد/// به معنی به نور و به صدق و به پند
هــــمه واژگانش بــود راســتی/// نـدارد ســر ســـــوزنـی کــاســتی
همه بانگ نای و همه ساز و ناز/// سـخـن دردنــاک و صــدا جانگـداز
کنـون سوی خامـوش گشـتن رود/// بـسوی فـــرامــوش گـشـتـن رود
نـشـان داده راســـتی را بـه خـلق/// امين گـر فـرو بــسـتـه بـاشد به حـلق
خدايــا امين را بــگردان رحيم/// اديـب و شـريـف و حـکـيم و کــريــم
دوستِ من:
اون يه حس غريبی يه،
ولی هممون باهاش آشناييم.
از همون روزهای کودکی
ملاقاتش کرديم،
بعد با هاش دوست شديم،
صميمی تر و صميمی تر...
اما بعد...
بعضی وقت ها باهاش قهرکرديم
بعضی وقت ها باهاش دعوا کرديم
و بعضی وقت ها
بخاطر خاطره هامون ازش تشکر کرديم
و...دوباره ملاقاتش کرديم...
دوست خوبِ من، حسِ غريبِ تنهايی ها،
هنوز صدای در زدن هات رو، روی دلم، يادمه
***
نـدای عشق تـو دوشم در انـدرون دادنــد
فضای سينه ی حافظ هنوز پر زصداست
آخ جــــــــــــون!
بالاخره نظر خواهيم درست شد!
ديگه داشتم با حالواسكن چپ مي افتادما!
آخه مي دونين من عاشق نظر خوندنم!!!!
×××××××××××××××××××××
من الآن طبيعتم افسرده و بهوت مي باشد
از دوستان خواهش مندم يه راه چاره پيدا كنن!!
×××××××××××××××××××××
دلم مي خواست وقت داشتم و مي تونستم لااقل وب لاگ هاي شما رو مي خوندم!
)))):
من يه چند وقته كه سرما خوردم
اصلا حالم خوش نبود. واسه همين هم بود كه نمي نوشتم
شرمنده!
×××××××××××××××××××××××××××××××
چرا نظر خواهي يه من مرد!؟
××××××××××××××××××××××
راستي
يه موقع هايي اون قديم ها
!امين 3تا خواهر داشت
چند روز پيش عروسي يه خواهر بزرگش بود
مباركش باشه
××××××××××××××××××××××
من الان تو ديار غربت(شمال) هستم.
وقتي خوش مي گذرونيد جاي من رو هم خالي كنين!
بعضی وقت ها بدترين اتفاق تو زندگی آدم ها می افته
بعضی وقت ها آدم ها فکر می کنن که اين بدترين اتفاق تو زندگی شون بود که افتاد
بعضی وقت ها آدم ها بخاطر اين اتفاق ها همديگر رو نمی بخشن
بعصی وقت ها اين اتفاق ها می افتن که جلوی اتفاق های بدتر رو بگيرن
بعضی وقت ها آدم ها اين موضوع رو نمی فهمن
بياين همه رو ببخشيم
حتی من رو هم
...
يه غمی تو دلش بود
دلش می خواست اين غم تا ابد باهاش بمونه
دلش می خواست از غصه بيمار بشه
دلش می خواست انقدر غصه بخوره که نگو
اصلاً دلش نمی خواست يه نفر از راه برسه و تسکينش بده
دلش می خواست انقدر گريه کنه که سيل شهر رو خراب کنه و با خودش ببره
همه جا ساکت بود، هنوز هم برف می اومد
شايد احساس آزادی هم می کرد: ديگه رازی نداشت که از بقيه پنهان کنه
امروز شايد همه چيز ديگه تموم شده بود
عشق پنهانی سالهای کودکی به پايان غم انگيزش رسيد.
جدايی...
و من
اميدوارم خالق يکتا، پيوند دهنده ی قلب ها، اون کسی که زندگی رو به نور عشق زيبا کرد، تاريکی جدايی رو هم به نور صبر کم رنگ کنه
...
خيلی جالبه که آدم يه روزی ساعت سه ی بعد از ظهر بخوابه و ساعت 4 که پا مي شه ببينه همه جا سفيد شده
و چند روز بعدش ساعت 4 صبح که پامی شه ببينه که بازم همه جا سفيده!!!
در جواب چيزی که خاطره تو بلاگش(http://khatereh.persianblog.com ) نوشت:
به گدشته ها فکر کن
من که يک بار هم گفتم!
It helps to look at the past to undrestand the futer :D
اين درسها، اين کلاسها، يه بازی يه بچه گانه بيشتر نيستند.
ببين، حتی خود بچه ها هم بهشون خيلی احميت نمی دن!
چيز های مهم تری هم هست،
جور ديگر بايد ديد.
چيز هايی که، تو هيچ کدوم از اين کلاس ها ياد نمی دن.
راز هايی که حتی در خلوت هم زمزمه نمی شن.
پی گوهر باشيد.
يا حق =;
من نمی تونم چطور شده!
من نمی دونم چرا خوب فکر نمی کنيم؟
من هنوز هيچی نمی دونم!
من واقعا نمی فهمم!
يادتونه چقدر دوست داشتم همه وب لاگ من رو بخونن!؟
پشيمونم! پشيمونم!
نمی گم وب لاگم رو نخونين
ولی پشيمونم!
بياين بيشتر فکر کنيم...
چی بگم!؟
من اينچند روزه داشتم فکر می کردم تا ببينم بالاخره چی به سرم اومده که اينقدر غمگينم!
ولی بالاخره فهميدم:
من عاشق شدم!!!
عاشق خوبی و سبزی و دوستی!!!
من عاشق هر چی مهر و محبت و زيبايي شدم.
من عاشق شبنم و لاله و سبزه شدم!
تا حالا عاشق شدين!؟
خيلی سخته آدم عاشق باشه و ماه به ماه هم عشقش رو نبينه! نه!؟
اگه تا حالا عاشق نشدين برين بشين تا بفهمين من چی می کشم!!!
به اميد ديدار...
يعنی برای حيات لازمه اين همه بی رحمی؟
تاحالا خوب بهش فکر کردي؟
...
سرگردان و حيرانم، در پس لرزش واژه ها: صدا هايی گنگ؛
لحظه های درنگ.
و در اين نزديکی ها باغی است:
باغ لبخند ها...
گلستان بود، سرای ديوان شد
لبخند بود، اشک يتيمان شد
خسته ام، تواند بود و بايد بود ها بس نيست؟
لحظه هامان سنگ شد، [آيا] در آسمانها کس نيست؟
اعترافاتی درباره ی خودم:
من بعضی وقت ها از خدا دور می شم
بعضی وقت ها خدا از پوست و گوشت و رگ و استخون هم بهم نزديک تر می شه
من يه موقع هايی فکر می کنم بی عقلی کردم
من مطمئن ام که باهوش ترين فرد دنيام!
من بعضی وقت ها به اشتباهاتم پی می برم
من می دونم که اگه يه چيزی رو درست رعايت کنم همه ی کارام بی عيی و نقص می شه
و می دونم خيلی آدم هايی نيستن که از کارام سر در بيارن!!!
من می دونم اگه هی راه نرم و داد نزنم خوش بخت تر می شم!
خيلی وقتها، من خواب دوستهام رو می بينم
من خيلی شاعتهام رو تک و تنها بين يه عالم خوشی و مهربونی می گذرونم
من می دونم بوستان قشنگه: من بوی گل رو حس کردم!
من می دونم.
احتياخ دارم و می خوام
و می دونم سخته که بخواين ولی بدين، می دونم که غير ممکن نيست!
من آدم ها رو دوست دارم: روزی صد بار به مردم بد و بی را می گم!!!
من خستگی رو ئوست ندارم- من با مردم نا آشنام
من هم از بازی کردن لذت می برم- دوستان خوبم، من منتظرم...
چرا هميشه نمی خنديم؟
چرا هيشه خوشحال نيستيم؟
چرا هيشه عشق نمی ورزيم؟
چرا هميشه خدا رو ياد نمی کنيم؟
چرا هيشه برای يه دوست قديمی که فکر می کنه فراموشش کرديم زنگ نمی زنيم!؟
چرا بعضی وقت ها زير قولمون می زنيم؟
چرا بعضی وقت ها اينقدر دلمون می گيره که حتی نمی تونيم با بهترين دوستامون هم درد دل کنيم؟
چرا بعضی وقت ها اينقدر تنها می شيم که هيچ دوستی نداريم که باهاش درد دل کنيم!؟
چرا بعضی وقت ها فکر می کنيم از زندگی لذت نمی بريم؟
چرا بعضی وقت ها قدر چيزايی رو که داريم نمی دونيم؟
چرا بعضی وقت ها وقتمون رو برای چيزای بيهوده می کشيم؟
چرا بعضی وقت هاعمرمون رو واسه خوندن نوشته هايی که حتی ارزش نگاه کردن هم ندارن تلف می کنيم؟
چرا بعضی وقت ها اين بيت يادمون می ره که:
می کوش به هر ورق که خوانی/ تا معنی آن تمام دانی!؟
ميدونين چيه؟
بعضی وقت ها آدم ها بدهکار می شن،
بعضی وقت ها آدم ها بدهکاری ها شون رو تسويه می کنن،
ولی بعضی وقت
بعضی بدهکاری ها رو نمی شه تسويه کرد!
اون موقع است که هر چقدر هم طلب کار آدم خوش اخلاق و خنده رويی باشه،
آدم احساس می کنه تو بد شرايتی يه!!!
تازه بد تر از همه اينه که آدم نخواسته هم بدهکار شده باشه!!!
خوب ديگه...
من می روم...
می روم تا شايد...
من می خواستم يه چيزايی رو تو تاريخ بنويسم
ولی هر چقدر دتبالش گشتم پيداش نکردم!
اينجا هم که نمی شه همچين چيزايی رو نوشت!
جای ديگه ای هم که ندارم توش بنويسم!
حالا به نظرتون چی کار کنم؟
شما ها يه چيزايی رو که نمی شه هيچ جا نوشت، کجا می نويسين!؟
امروز يه اتفاقای بدی افتاد که هرچند ازشون پند گرفتم، ولی خيلی نگرانم کردن
الآن هم خيلی دلم گرفته...
دلم از پرده بشد، حافظ خوش لحجه کجاست/تا به قول و غزلش ساز و نوايی بکنيم
الهی شکر!
بالاخره برگشتم!
روز هجران و شب فرقت يارآخر شد/زدم اين فال و گذشت اختر کار آخر شد
ولی جاتون خالی، خيلی بد گذشت!!!
اما تونستم طاقت بيارم تا بالاخره تموم شد!يعنی در واقع
همت حافظ و انفاس سحر خيزان بود/که ز بند غم ايام نجاتم دادند!
ديروز يكي رو ديدم كه خيلي چيزا رو يادم آورد
يك عالمه خاطره، ولي فقط چند لحظه طول كشيد
نمي دونم چرا، ولي اونم هيچ وقت منظور من رو نفهميد
هر چند فكر مي كنم من رو بخشيده
...
چند روز پيش داشتم از تعجب شاخ در مي آوردم!
يادتونه مي گفتم يه اهل قلم مي خوام كه نوشته هام رو نقد كنه!؟
بالاخره يه نفر پيدا شد!
مي دونين چي گفت!؟
يه جاش گفت از سپهري هم خيلي الهام گرفتي!!!
شبيه اون مي نويسي!!!!
اگه مي گفت شبيه فردوسي هم مي نويسي اينقدر تعجب نمي كردم!!!
آخه يكي نبود بگه آخه سهراب بيچاره كجا به بي شيله پيله گي يه من مي نوشت!؟
يه ديقه صبر كنين
انگار دارن صدام مي كنن....
من رفتم دنبال نور
كلي نور هم جمع كردم
يه سري هم به اين كتابا زدم
ولي بعضي وقت ها طلا هم پيدا مي شد!!!
تو بعضي از اين كتاب ها پر سكه هاي طلاست!!!!
كي مي خواد اين همه طلا رو خرج كنه!!!؟
من ديگه نمی نويسم!
از بس که comment نمی دين خسته شدم!
يک هفته فرصت دارين comment بدين لطفا!
يه عالمه تا comment بدين تا دوباره بنويسم!
تا ژه هفته ديگه
خدا حافظ
کاش می شد
لحظه ها رو شمرد
تو هر شماره يه لبخند زد
تو هر لبخند يه زندگی ديد
تو هر زندگی دوست داشتن رو ياد گرفت
...
من زندگی رو دوست دارم
تک تکِ لحظه هاشو دوست دارم
...
من دلم می خواد مردم رو بشناسم
من دلم می خواد دنيا رو ببينم
دلم می خواد همه بگن سلام
همه جا دوستی ببينم
دلم می خوا عشق
تو هر کوچه پس کوچه ای پيدا بشه
...
خيلی وقت نداريم، بياين لحطه ها رو بشماريم:
يک، دو، سه،...
من دلم می خواست کلی پول داشته باشم با 6 ماه تعطيلی که برم دنيا رو ببينم!
حالا تعطيلی رو يه جوری جور می کنم،
اما نمی دونم چرا هيچ کسی بهم کلی پول نمی ده!!!
پس اين Anonymous
که comment ميده از بچه های خودمونه!!!
خدمت بقيه ی عزيزان بگم که من چند روزپيش کلاس داشتم
ولی چون خوابم می اومد نرفتم سر کلاس
Anonymousهم فکر کرد من شمال بودم که نيومدم!!!
من اين چند روزه که نبودم، رفته بودم شمال
ولی اين دفعه ديگه واقعا دلتون بسوزه!!!
خيلی خوش گذشت
يه تعطيلی يه درست و حسابی!
از غذا هايی که اونجا خوردم که نگين و نپرسين!
هر 2-3 ساعت يه وعده غذای درست و حسابی می خورديم و بعد می خوابيديم تا وعده غذای بعدی!
به به!
چقدر خوش گذشت...
امروز هم داستان هايی پيش اومد
که نمی تونم واستون تعريف کنم
آخه هر چيزی رو که نمی شه تعريف کرد
ولی من غرش رو سرتون می زنم:
چرا آدم بزرگ ها موقع هايی که رو که آدم جدی حرف می زنه نمی تونن بفهمن؟
چرا خيال می کنن آدم داره شوخی می کنه؟
يا نهايت نهايتش فکر می کنن داره تعارف می کنه!؟
تازه، امروز برام ثابت شد که بعضی آدم های نه خيلی بزرگ هم بعضی وقت ها از اين اشتباها می کنن
ای، چه می شه کرد؟
به قول شازده کوچولو بچه ها بايد نسبت به آدم بزرگها گذشت داشته باشن
من هم امروز نسبت به يه آدم بزرگ و يه آدم يک کمی بزرگ گذشت کردم
...
امروز هرچقدر منتظر زنگ يه نفر موندم پيداش نشد
تا اينکه نصف شب ديدم برام افلاين گذاشته که: ساعت 3 خونه ای من بيام پيشت؟
آخه يکی نبود بهش بگه آخه پسر خوب، مگه قرار نبود واسش زنگ بزنی؟
نتيجه يه اخلاقی هم اين که هيچ وقت هيچ کس رو اين طوری نکارين!
ولی اگه يکی کاشتتون، منتظرش بمونين!
برخلاف تصورتون من يه چيز هايی می نويسم
اين که من خيلی آدم بی نظمی هستم! اصلا خوابيدن و بيدار بودنم حساب و کتاب نداره!
با اين که فردا کله ی سحر(ساعت11)کلاس دارم هنوز بيدارم
دوباره سلام!
اين چند روزه اصلا نتونستم update کنم
چون Internet Explorer ام خراب شده بود
ولی بالاخره درستش کردم
يعنی درست که نه، گولش زدم! خيال کرد درست شده و دست از لج بازی برداشت!
اين چند روزه داره بد نمی گذره!
به جز اون چند ساعتی که مريض شده بودم همش خوش گذشت
در مورد قصه ام هم بگم که ادامش رو نوشتم، ولی قبل از اينکه بذارمش اينتو دادم يه سری در بارش نظر بدن
اينقدر نظر ها متفاوت بودن که نگو!
حالا می گذارمش شما هم نظر بدين...
راستی، کسی يه اهل قلم حرفه ای نمی شناسه که کمکم کنه؟
و نظراتی درباره ی قصم:
بعضی ها گفتند خوب بود،
بعضی ها گفتند بد بود
بعضی ها هم هنوز چيزی نگفتند!
ولی به نظر خودم خيلی خوب نشده، دوباره که خوندم فهميدم!
واسه همين دارم يکی ديگه هم مینويسم...
بازم عشقی باشه؟
منتظر باشين
خوب،
مثل اينکه خيلی وقته update نکردم!نه؟
حالا چی بنويسم؟
بنويسم که چقدر داره بهم بد می گذره؟
بنويسم که وقت سر خاروندن هم ندارم؟(خاروندن همينطوری می نويسند؟)
بنويسم که چند روزه نمی آم انلاين؟
بنويسم که با همه ی اين گرفتاری ها بايد به يه نفر CCNP Switching هم درس بدم که بره امتهان رو قبول شه؟
بنويسم که بايد فردا برم اون سره تهران (خ انقلاب) که 2 تا کتاب بخرم؟
بنويسم که ...
نه ديگه! اين رو ديگه نمی نويسم!!!
ديشب برف اومد، ولی نه تو شهر
تو کوهها برف اومد!
البته نصفه های شب يه کمی تو ولنجک هم اومد، ولی ننشست ):
در عوض همه ی کوهها سفيد شدن
الآن ديگه منظره ی پشت پنجره يه جوره ديگست...
Stiff necked fools, you think you're cool
To deny me for simplicity
Yes you have gone, for so long
With your love for vanity now
Yes you have got the wrong interpretation
Mixed up with vain imagination
So take JAH Sun, and JAH Moon
And JAH Rain and JAH Stars
And forever yes erase your fantasy, yeah
(tozih: JAH hamoon hazrate masiheh)
Man to man is so unjust, children
You don't know who to trust
Your worst enemy could be your best friend
And your best friend your worst enemy
Some will eat and drink with you
Then behind them su-su 'pon you
Only your friend know your secrets
So only he could reveal it
Th e Holy Qur-An
Sura Ar-Rahman Ayat 14-21
14.He created man from sounding clay Like unto pottery
15.And He created Jinns From fire free of smoke:
16.Then which of the favours of your Lord will ye deny?
17.Lord of the two Easts And Lord of the two Wests:
18.Then which of the favours of your Lord will ye deny?
19.He has let free the two seas Meeting together:
20.Between them is a Barrier wich they do not transgress:
21.Then which of the favours of your Lord will ye deny?
من هم روزی
بسان نسيمی از روی خوابم بر خواهم خاست
درها خواهم گشود
در شب جاويدان خواهم وزيد.
تا آن روز...
قرآن بالای سرم
بالش من انجيل
جايی برای تورات و اوستا هم ندارم
چرا من نمی تونم وب لاگای طولانی بنویسم؟
آخه مگه من چیم از بقیه کم تره؟
تازه تو مدرسه هم انشام خوب بود
!شاید واسه اینه که هیچ اتفاق هیجان انگیزی برام رخ نمیده!
شایدم رخ میده ولی تا میام بنویسم یادم میره
اخه میدونین وقتی آدم تو اینهمه دود و اینا میره بیرون و بر می گرده که دیگه هواسش به جریانای هیجان انگیز نیست که دیگه
جمله های قشنگ کتابا هم که خیلی کوتاهن
حالا شاید منم یه قصه بنویسم که یکمی اینتو پرشه!
اه این ی ها هم که اصابم رو خورد کرده :(
خیلی غر میزنم نه؟
مردم همین قدشم بلد نیستن!!
صبح تا شب میگردن از اینجا اونجا مطلب پیدا میکنن
ولی خوب ی هاشود که درسته :(
دلم میخواست میتونستم یه مطلب فقط یه مطلب بنویسم که بیشتر از 10 خط بشه
فکر می کنین تو شمال یه مطلب طولانی پیدا می کنم؟
باید برم ماجرا جویی نه؟
یکی از دوستام میگفت اگه می خوای طبع نویسندگیت گل کنه باید بری تو طبیعت قدم بزنی!!!
من که خونم تو دل کوه!!!!
تازه فردا هم که دارم میرم شمال
اونجا هم که اکثر سقف ها با کفتره
پس از کمبود طبیعت نیست
باید فکر چاره باشم نه؟؟؟
:خوب اینم یه شعر خوشگل واسه بچه های خوب
there was an old woman who lived in a shoe
She had so many children she didn't know what to do
But her porblem was solved
And her worries were through
When someone put his foot in the shoe.
man vaghean nemidoonam k chi benvisam! chand ta jomleye ghashang az ye ketabe ghashang khoobeh?
ye nafari migeh:akhe khodet midoony ke, adam vaghty delesh gerefteh az tamashaye ghorobeh aftab kheyly ezat mibareh!
man ye rooz 43 bar ghoroube aftabo tamasha kardam
...pass cheghadr tou ye oon rouze 43 ghoroubeh delesh gerefteh bood
.be baad goftam: daram miram
?baad goft: nemigi ageh to beri ki zoozeye talkhe doshmana ro saket mikoneh
...man be bad goftam: hastan parandegane khaste ye dar rah gereftar
...va man fekr khaham kard beh tagh taghi ke darya bar dare maah khahad zad